Web Analytics Made Easy - Statcounter

رکنا نوشت: خروج غیرقانونی گلنار علیوا همسر مرد حمله کننده به سفارت آذربایجان در تهران در گفتگو با دختر بزرگ خانواده فاش شد. هنوز سفارت آذربایجان پاسخی به چگونگی خروج این زن که اهل باکو بود و در ایران با یاسین ازدواج کرده بود، نداده است. گفتگو با دختر بزرگ و پسر 11 ساله این خانواده را ببینید.

ساعت ۸:۳۰ دقیقه امروز جمعه بود که ماشین مقابل سفارت آذربایجان در حوالی نیستان سوم در خیابان پاسداران ترمز کرد.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

نگار با ترس و لرز به یاسین گفت: «بابا، مامان خیلی وقت است که از ایران رفته و داخل سفارت نیست.» اما مثل همیشه حرف، حرف خودش بود و نمی خواست حرف دخترش را باور کند. پس پیاده شده و به سمت سفارت رفت تا حالا که زنش رفته هرکسی که در سفارت است را به قتل برساند. صدای تیر بلند شده و همسایه ها فیلم برداری می کردند. در این میان یک صدای کوچکی از بچه ای ۱۱ ساله به گوش می رسید. «بابا نکن، بابا نکن»

بعد از این حمله به سفارت آذربایجان، یک نفر به قتل رسید و دو نفر زخمی شدند که به سرعت پلیس اقدام به دستگیری ضارب کرد.اما با این حال گرچه موضوع اختلاف خانوادگی و حمله ناموسی خوانده می شد اما شاهد این مسئله بودیم که روایت های گوناگون و دروغینی در فضای مجازی در حال پخش شدن است کما اینکه تنها مسئله و مهم ترین مسئله ای که نادیده گرفته شد، بچه هایی بودند که با این مرد به سفارت رفته و طبیعتا شاهد اتفاقات امروز صبح بودند.

کد ویدیو دانلود فیلم اصلی

نگار دختر ۲۲ ساله یاسین مرد حمله کننده به سفارت آذربایجان، در گفت‌وگو با خبرنگار  حوادث رکنا درباره ارتباط پدر و مادرش با یکدیگر و حوادث اخیر گفت: پدر و مادرم با یکدیگر مدت ها اختلاف داشتند. پدرم شغل آزاد دارد و مردی است که همیشه در حال دعوا کردن و آزار دادن مادرم بود و حتی گاهی مرا نیز آزار می داد. البته او اعتیاد نداشت ولی چون همیشه باید حرف حرف خودش می بود، مشکلات زیادی را در رابطه با ما و مادرم به وجود می آورد.

او ادامه داد: پدر من به دلیل حرف های خانواده مادرم، فکر می کرد که او در سفارت پنهان شده است. البته من با مادرم -  گلنار علیوا -  ارتباط تلفنی داشتم و می دانستم که او به صورت غیرقانونی به آذربایجان رفته است ولی این موضوع را به خاطر اینکه می ترسیدم آسیبی به مادرم برساند، به او نگفتم.

گلنار علیوا اهل باکو بود!

نگار با بیان اینکه مادرش اهل باکو است خاطر نشان کرد: پدر من هیچ وقت دلیلی برای کارهایش نمی آورد، و حتی به ما هم نگفت که چرا به تهران می آییم و تازه من صبح امروز بعد از اینکه اسلحه را در دست او دیدم، فهمیدم که او می خواهد چه کاری بکند. حتی دم سفارت به او گفتم که مادرم اینجا نیست و نباید این کار را بکنی ولی خب پدرم کار خودش را کرد.

او در پایان با بیان اینکه لحظه حادثه خیلی وحشتناک و ترسناک بود تاکید کرد: داد و فریاد و فحاشی بابام خیلی سنگین بود و او هیچکس را داخل سفارت نمی شناخت اما می‌گفت چون زن مرا دزدیده اند باید اینجا تلف شوند.

در ادامه نوید یازده ساله فرزند دیگر این مرد درباره اتفاق امروز اظهار کرد: منم امروز در محل بودم و حتی به پدرم حرف های خواهرم را گفتم اما گوش نکرد چون تابستان به تهران آمدیم و او شناسنامه مادرم را به مامور سفارت نشان داد که مادرم اینجا هست یا نه که آنها به جای پاسخگویی به ما حتی می خواستند، آن شناسنامه را از او بگیرند که پدرم آن را نداد

او ادامه داد: چند نفر از اتفاقات امروز فیلمبرداری می کردند و از آن طرف نیز پدرم فقط شلیک می کرد. صدای من هم وقتی داد می زدم که بابا نکن، بابا نکن شنیده نمی شد.

منبع: خرداد

کلیدواژه: حمله سفارت آذربایجان سفارت آذربایجان بابا نکن

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.khordad.news دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «خرداد» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۶۹۴۹۲۶۲ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

معمای اتوبان

  مکانیک هم با پلیس تماس می‌گیرد و سرگرد اصلانی وهمکارانش به محل کشف جسد می‌رسند.مردم هم با دیدن آمبولانس و ماشین پلیس کنجکاو شده و در محل موردنظر تجمع می‌کنند.دکترکه یکی ازرفقای سرگرداست، دربررسی‌های اولیه متوجه می‌شود جسد متعلق به زنی شصت و چند ساله است که خفه‌شده و حدود دو ماه از مرگش می‌گذرد.جسد برای ادامه بررسی‌ها به پزشکی‌قانونی منتقل می‌شود.

ادامه داستان...

سرگرد گزارشی را که دکتر برایش در منزل آورده بود با دقت مطالعه کرد. در گزارش ذکر شده بود مقتول زنی ۶۲ ساله است که حدود دو ماه قبل با روسری خودش خفه‌شده و خیلی ناشیانه دفن گردیده بود. سرگرد از همکارش خواست که تحقیقات را برای شناسایی زن آغاز کنند. هنوز چند ساعتی نگذشته بود که محمدی، همکار سرگرد با او تماس گرفت و گفت هویت مقتول شناسایی شده است. سرگرد خودش را به‌سرعت به آگاهی رساند. محمدی در اتاق سرگرد منتظر بود که با دیدن او از پشت لپ‌تاپ بلند شد، ادای احترام کرد و گفت: قربان! حدود دو ماه قبل خانمی به آگاهی مراجعه کرده و گفته مادرش گم شده است. مشخصاتی که از مادرش ثبت کرده، شباهت‌های زیادی با مقتول دارد. با این حال باهاشون تماس گرفتم تا برای شناسایی بیان.
سرگرد گفت: آفرین محمدی. داری راه میفتی.
محمدی لبخند زد و گفت: باعث افتخاره وقتی شما ازم تعریف می‌کنی.
محمدی گفت: ممکنه کار دراکولا باشه؟
سرگرد گفت: بالاخره می‌فهمیم.
سرگرد و محمدی به سمت پزشکی‌قانونی حرکت کردند. در بین راه دکتر با سرگرد تماس گرفت و گفت که دختر مقتول او را شناسایی کرده اما حالش بد شده و به اورژانس خبر داده تا او را به بیمارستان منتقل کنند. دکتر نشانی بیمارستان را به سرگرد داد و هر دو به سمت بیمارستان رفتند. خانم جوانی روی تخت خوابیده و بی‌قراری می‌کرد. سرگرد در زد و به اتفاق همکارش محمدی وارد اتاق شدند. همسر زن هم کنار تخت نشسته بود و سعی می‌کرد او را آرام کند. 
سرگرد گوشه‌ای ایستاد و گفت: تسلیت می‌گم خانم بهاری. می‌دونم در شرایط خوبی نیستین. اما برای پیدا کردن قاتل به کمک شما نیاز داریم.
زن همچنان گریه می‌کرد. همسر خانم بهاری با سرگرد دست داد و بابت تسلیت به همسرش تشکر کرد و گفت: نسرین اصلا حالش خوب نیست. ممکنه جسارتا بزارین برای بعد؟
سرگرد می‌خواست به او پاسخی بدهد که نسرین بهاری در حالی که اشک‌هایش را پاک می‌کرد گفت: هر سوالی دارین بپرسین. می‌خوام قاتل مادرم زود پیدا بشه.
سرگرد پرسید: چه زمانی متوجه شدین مادرتون گم شده؟
نسرین گفت: حدود دو ماه پیش بود که خبر گم شدن مادرم رو به کلانتری دادم. مادرم عادت داشت جمعه‌ها مارو دعوت کنه برای ناهار بریم خونش. آخه از وقتی خواهرم رفت آلمان، مادرم خیلی تنها شد. مدام به همدیگه سر می‌زدیم. مادرم همیشه پنجشنبه به من زنگ می‌زد و می‌پرسید ناهار چی دوست داریم درست کنه. اما اون روز زنگ نزد. من تماس گرفتم اما جواب نداد. نگرانش شدم. چون شوهرم سر کار بود، من خودم رفتم خونش. آخه من کلید خونه مادرم رو دارم. در رو باز کردم اما خونه نبود. تا شب منتظر موندم. با خودم گفتم شاید رفته خرید اما نیومد. منم سریع رفتم کلانتری و ماجرارو تعریف کردم.
«مادرتون فراموشی نداشت؟»
نسرین کمی مکث کرد و گفت: نه، مادر من مدام کتاب می‌خوند و جدول حل می‌کرد. مغزش مثل ساعت بود. حتی حواسش از من بیشتر جمع بود.
سرگرد پرسید: اون روزی که خبر مفقودی مادرتون رو دادین، با مورد مشکوکی روبه‌رو نشدین؟
نسرین گفت: نه مثلا چی؟
«مثل این‌که خونه به هم ریخته باشه. یا این‌که یه چیزی سر جاش نباشه.»
نسرین کمی فکر کرد و گفت: نه، چیزی یادم نمیاد.
«خواهرتون چند وقته رفته آلمان؟»
- شش ماهی هست برای ادامه تحصیل رفته. حالا نمی‌دونم چطوری به اون خبر بدم.
سرگرد رو به همسر نسرین کرد و گفت: آقای...
مرد گفت: مرتضوی هستم.
 سرگرد پرسید: شغل شما چیه؟
مرد گفت: من کارمند بیمه‌ام.
«شما از چه زمانی متوجه شدین مادر همسرتون گم شده؟»
- خانمم تماس گرفت و خبر داد.
«مزاحم استراحت‌تون نمی‌شم. فقط این‌که از تهران خارج نشین. ممکنه سوالاتی بازم پیش بیاد.»
سرگرد و همکارش از بیمارستان خارج شدند. محمدی رانندگی می‌کرد و سرگرد در فکر فرورفته بود.
محمدی پرسید: به نظر با پرونده پیچیده‌ای روبه‌رو هستیم.
سرگرد حرفی نزد و سرش را به علامت تایید تکان داد. محمدی گفت: به نظرتون با یه قاتل حرفه‌ای یا زنجیره‌ای روبه‌رو هستیم؟
سرگرد گفت: نه اتفاقا به نظر خیلی ناشی میاد.
محمدی گفت: آخه مثل مقتولین پرونده دراکولا خفه شده.
سرگرد گفت: شاید می‌خواد ذهن مارو منحرف کنه. چون دراکولا این‌قدر ناشیانه قربانی‌هاشو دفن نکرده.
محمدی گفت: یعنی یه نفر داره ادای دراکولا رو درمیاره؟
سرگرد حرفی نزد. محمدی او را به منزلش رساند و رفت. سرگرد کتش را روی مبل انداخت، لپ‌تاپ و پرونده‌هایش را روی میز گذاشت و آنها را بررسی کرد. برای خودش نیمرو درست کرد و پشت میز کارش شام خورد. نیمه‌های شب هم همان‌جا خوابید. صبح با صدای زنگ موبایلش بیدار شد. به ساعت مچی‌اش نگاه کرد. ساعت ۱۰ بود. سریع از جا پرید و تلفنش را جواب داد. محمدی بود. تلفنی به او خبر داد که جسد زن دیگری پیدا شده است. سرگرد سریع خودش را به آگاهی رساند. زن ۷۰ ساله‌ای با روسری خفه شده و در اتوبان رها شده بود.
محمدی گفت: کار دراکولاست؟
سرگرد گفت: باید بررسی کنیم. دکتر گزارش رو آماده کرده؟
- تا چند دقیقه دیگه براتون ایمیل می‌کنه.
سرگرد پشت کامپیوتر نشست و گفت: هویت جسد مشخص شده؟
محمدی گفت: بله. خانم رشوند، ۷۰ ساله که دیشب جسدش توی اتوبان پیدا شده. یه پسر داره که معتاده و چند ماهه توی کمپ هست.
سرگرد گفت: چطور شناسایی شده؟
محمدی گفت: توی جیبش کارت شناسایی داشته اما چیزی همراهش نبوده. انگار قاتل می‌خواسته که ما خیلی زود مقتول رو پیدا و شناسایی کنیم. فکر کنم این بار دراکولا روش کارشو عوض کرده.
سرگرد از روی صندلی‌اش بلند شد و در اتاق قدم زد. کنار پنجره رفت و به بیرون خیره شد.

دیگر خبرها

  • تصادف مرگبار در جاده جنت آباد قم
  • وزیر فرهنگ در سفارت ایران در آذربایجان حضور یافت
  • دیدار مردمی مدیر عامل شرکت آب و فاضلاب آذربایجان غربی
  • عیادت امیرعبداللهیان از دیپلمات مجروح شده سوری
  • آخرین وضعیت دیپلمات مجروح حمله اسرائیل به سفارت ایران + عکس
  • عیادت امیرعبداللهیان از دیپلمات سوری که در حمله رژیم صیهونیستی به سفارت ایران مجروح شد
  • عیادت وزیر خارجه ایران از دیپلمات سوری آسیب دیده در حمله تروریستی اسرائیل به سفارت ایران در دمشق
  • دیدار وزیر فرهنگ در سفارت ایران در آذربایجان
  • معمای اتوبان
  • فیلمی از حمله هولناک و مرگبار با شمشیر سامورایی به مردم!